به چشم هایم نگاه کن

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست،خدا جایگزین همه ی نداشتن هاست

به چشم هایم نگاه کن

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست،خدا جایگزین همه ی نداشتن هاست

ادامه شعر فریدون مشیری

یادم آید تو به من گفتی :

«از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن،

آب،آیینه ی عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی،چندی از این شهر سفر کن!»


با تو گفتم؟«حذر از عشق؟!-ندانم

سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم،نتوانم


روز اول،که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر،لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی،من نه رمیدم،نه گسستم...»


باز گفتم که: «تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم،نتوانم!»


اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب،ناله ی تلخی زد و بگریخت...


اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم،نرمیدم.


رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...


بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


فریدون مشیری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد