به چشم هایم نگاه کن

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست،خدا جایگزین همه ی نداشتن هاست

به چشم هایم نگاه کن

اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست،خدا جایگزین همه ی نداشتن هاست

دوست دارم...




شب را دوست دارام بخاطر سکوتش

سکوت را دوست دارم بخاطرآرامشش

آرامش را دوست دارم بخاطر بودنش در تنهایی

تنهایی را دوست دارم بخاطر بودنش در عشق

و عشق را دوست دارم بخاطر دوست داشتنش

گاه...

گاه یک لبخند انقدر عمیق میشود که گریه می کنیم
گاه یک نغمه انقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم
گاه یک نگاه انچنان سنگین میشود که چشمانمان رهایش نمی کند
گاه یک عشق انقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم

دست نوشته...

مسعود :

اما حیف است که اگر سخنی از کسی می گوییم نام فرد را ذکر نکنیم یعنی انصاف نیست چون اگر اون فرد نبود الان این جمله زیبا هم دگر نبود.

دکتر علی شریعتی


داستان 1

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دخترخجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه رازاین عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی میکرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختنستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسرمی نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ میانداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز بهدانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاهبرای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختردر سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شببرای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت.به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کردهبود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهیکه پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایشرا کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اماپسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگیدختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغالتحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید کهپسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دخترکارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهرهشاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی ازهمکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذکوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکلستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است.همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیارنگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دخترحرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. دراین سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیداکرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد امادختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز دربیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضایخانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم،می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.



مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را ازکجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

پایان

فاصله...


ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻣﻨﻮ ﺷﻜﺴﺘﻦ

‫ﭼﺸﻢ ﻓﺎﻧـﻮﺳﻤﻮ ﺑﺴﺘﻦ

‫ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ ﺧﺪا ﺑﺰرﮔـﻪ
‫ﻣﺎﻫﻮ ﻣﻴﺪه ﺑﻪ ﺷﺐ ﻣﻦ

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ آﺧﻪ دﻟﻢ ﺑﻮد
‫اوﻧـﻜﻪ اﻓﺘـﺎده ﺑﻪ ﺧﺎﻛﻪ

‫ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﺳﺮت ﺳﻼﻣﺖ
‫آﻳـﻨـﻪ ﻫﺎ زﻻل و ﭘـﺎﻛـﻪ

‫اﻳـﻨﻪ ﻛـﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ رو
‫ﻧﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﭘﺮ ﻛﺮد

‫ﻳﻜﻴﻤﻮن ﺑﻬﺎر ﺳﺮﺧﻮش
‫ﻳﻜﻴﻤﻮن ﭘﺎﻳـﻴﺰ ﭘـﺮ درد

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﺮگ
‫ﺑﻴﻦ دﺳﺘـﺎی ﺗـﻮ ﺗﺎ ﻣﻦ

‫ﺗﻮ ﻣﻴـﮕﻲ زﻧﺪﮔﻲ اﻳـﻨﻪ
‫ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻋﺸﻖ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣـﻦ

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
‫ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم

‫ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
‫ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
‫ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد

‫ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
‫ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺑﺴﻮزم
‫ﻳـﺎ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻏـﺼﻪ ﺑﺴﺎزم

‫ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻓﺮﻗﻲ ﻧـﺪاره
‫ﻣﻦ ﻛﻪ ﭼﻴﺰی ﻧﻤﻴﺒﺎزم

‫ﻣﻦ ﻣﻴﮕﻢ اﻳﻨﺠﺎ رو ﺑﺎﺧﺘﻲ
‫ﻋـﻤﺮی ﻛﻪ رﻓـﺘﻪ ﻧـﻤﻴـﺎد

‫ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ ﻗﺼﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮد
‫ﺗﻮ ﻳﻪ ﺑﺮﮔﻲ ﺗﻮی اﻳﻦ ﺑﺎد

توجه...

توجه :


همانند گذشته قصد دارم جملات عاشقانه و درد دل های دوستان را با نام خودشان در وبلاگ قرار دهم.بدین منظور جملات و درد دلهای خود را در بخش نظرات گذاشته.توجه کنید نامی که برای خود در بخش نظرات می گذارید مطلب شما با همان نام در وبلاگ قرار خواهد گرفت

خط سوم...



آن خطاط سه گونه خط نوشتی:

یکی او خـــوانـــــدی لاغـــیــــر
یکی را هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خوانــدی نه غـــیـــر او

آن خط سوم منم آن خط سوم منم

آخرین کوکب


تو خاموشی خونه خاموشه

شب آشفته گل فراموشه

بیا کامشب پشت این روزن
شب کمین کرده رو به روی من

تب آلوده تلخ و بی کوکب
شب شب غربت شب همین امشب

لای لایی من به جای تو شکستم
تو نبودی من به سوگ غم نشستم

از ستاره تا ستاره گریه کردم
از همیشه تا دوباره گریه کردم

لالالالا آخرین کوکب
لباس رویا بپوش امشب

لالالالا ای تن تب دار
اشکامو از رو گونه هام بردار

لالالالا سایه بیدار
نبض مهتابو دست من بسپار

غریبه...


غریبی می دهد آزارم امشب

دوباره تشنه دیدارم امشب


فضای چشم هایم باز ابریست

هوای از تو گفتن دارم امشب

وقتی تو گریه میکنی...



وقتی تو گریه میکنی

ثانیه شعله ور میشه
گر میگیره بال نسیم
گلخونه خاکستر میشه


وقتی تو گریه میکنی
ترانه ها بم تر میشن
شمعدونیا میترسنو
آیینه ها کمتر میشن
   
وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو
ستاره ها میسوزنو
  
مثل یه دست رازقی
   پرپر میشن به پای تو   
وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا
  
بد میشه خوندن براشون

پروانه ها دلگیر میشن

نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
 
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی

وقتی تو گریه میکنی


وقتی تو گریه میکنی
شک میکنم به بودنم
پر میشم از خالی شدن

گم میشه چیزی ازتنم


اسیر بی وزنی میشم
رها شده تو یک قفس
کلافه میشم از خودم
خسته میشم از همه کس

وقتی تو گریه میکنی
ابرای دل نازک شب
آبی میشن برای تو

ستاره ها میسوزنو


مثل یه دست رازقی
پرپر میشن به پای تو
وقتی تو گریه میکنی
غمگین میشن قناریا

بد میشه خوندن براشون
پروانه ها دلگیر میشن
نقش و نگار میریزه از
رنگین کمون پراشون
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی
وقتی تو گریه میکنی

گریه کردم...


نشستم به بخت خودم گریه کردم

دوباره به حال بدم گریه کردم


عجب روزگاری ٬ عجب سرنوشتی

به بخت بد و روزگار خودم گریه کردم


ملک بودم و آدمی گشته ام

و من زین که آدم شدم گریه کردم


دروغ و دورویی ٬ وفا را ؟ نجویی

چه دردی چه زخمی باز هم گریه کردم


تنفر ز مهر و خیانت به پاکی

من اما به حال دلم گریه کردم


کجا شد مروت چه شد سادگی؟

ندانم چرا باز هم گریه کردم؟


نشستم ٬شکستم ز نیرنگ یاران

چو دیدم جفا با دلم ٬ گریه کردم


پناه غمی اشک ! فریاد غم

ز دست دل و بار غم گریه کردم

پروردگارا...



پروردگارا ... به من بیاموز ...
دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند ...
گریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند ...
لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم
ننواخنتند ...
و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند !